غزاله همسر بیژن؛ یک زندگی و یک مرگ خیلی خاص
«زمانی بود شاید در نوجوانی؛ فکر میکردم که با نوشتن چیزهای زیادی رو در دنیا تغییر خواهمداد. اثر خواهمگذاشت و صدایم به صداهای دیگری خواهدپیوست که فرهنگ جهانی و فرهنگ ما رو تشکیل میدن. همصدا بودم با اونا. الان فکر میکنم چرا مینویسم... چون هیچ کار دیگهای بلد نیستم. چون تنها با نوشتنه که نجات پیدا میکنم. تنها با نوشتنه که زندگیم معنا پیدا میکنه و از لحظهای که نتونم بنویسم، همهچیز منقطع میشه. همهچیز دچار آشفتگی میشه. منِ نویسنده شاید به دنیا اومدم. یا اگر هم به دنیا نیومدم، با نوشتن خو گرفتم. تحصیلاتم در رشتهی حقوق بوده، اما علاقهای به این مسائل نداشتم. دلم میخواست داستان بگم، داستان بگم، داستان بگم... و با بریدهشدن این خط داستانی، مثل شهرزاد قصهگو، شاید زندگی آدم هم به نحوی منقطع بشه....»
غزاله در کنار همسرش بیژن الهی، شاعر بزرگ
غزاله علیزاده شهرزاد قصهگویی بود که شهرزاد قصهگو به دنیا آمد. در فضایی زندگی میکرد که نیاز به ارتباط با اطرافیانش داشت و از آنجایی که این ارتباط به دست نمیآمد، شخصیتهایی را خلق میکرد و با آنها جهانی میساخت که برایش تسلیبخش بود. در ۱۴ سالگی اولین داستانش را نوشت. داستانی که به گفتهی خودش گرفتار تاریکیهای جهان تقریبا گود و تاریکی شدهبود که از کودکی در آن هبوط کردهبود.
غزاله علیزاده در بزرگسالی نیز به نوشتن روی آورد چرا که انسان را بهصورت و ظاهر انسان در جهان نگاه نمیکرد. یعنی پرتو و بارقهای از اُلوهیت در انسان میدید و انسانهایی که در داستانهایش وجود دارند، همواره استعارهای از تقدیس به همراه دارند.
نوشتههای این نویسنده شبیه کسی است که در اعماق چاهی بیپایان و تاریک با خودش حرف میزند، چرا که از واقعیتهای موجود گریزان است. گویی همهچیزِ جهان متشنج و در حال ویرانشدن است و او طاقتش را ندارد. از نظر او جهان بیرون غیرقابلپیشبینی بود و برخلاف آن قهرمانان، شخصیتها و فضاهای پیشبینیشدهای را ابداع میکرد؛ درنتیجه نوشتن میتوانست کمبودی را که در اطرافش حس میکرد، جبران کند و آشفتگیهای موجود را به نظم تبدیل کند و به آن معنا دهد و آن را به طرف تقدیس و یک احساس آسمانی بکشاند.
غزاله علیزاده صحنههای زندگی و نوع زندگی را بسیار عالی و دقیق به تصویر میکشید. از دیگر ویژگیهای بارز این نویسنده، تسلط به فرهنگ آدمهای داستان و توصیف ویژگیهای خوب و بد آدمهای داستان است.
داستانهایی نظیر: «بعد از تابستان»، «سفر ناگذشتنی»، «دو منظره»، «خانهی ادریسیها»، «شبهای تهران»، «چهارراه»، «رؤیای خانه» و «کابوس زوال».
رمان دوجلدی «خانهی ادریسیها» شاهکار این نویسنده محسوب میشود. این رمان به شرح زندگی خانوادهای اشرافزاده میپردازد که با ورود عدهای غریبه به عمارت ادریسیها، نظم و آرامش خانه و افراد خانواده دستخوش تغییراتی میشود.
کتاب اینگونه آغاز میشود:
بروز آشفتگی در هیچ خانهای ناگهانی نیست؛ بین شکاف چوبها، تای ملافهها، درز دریچهها و چین پردهها غبار نرمی مینشیند، به انتظار بادی که از دری گشوده به خانه راه بیابد و اجزا پراکندگی را از کمینگاه آزاد کند.»
غزاله علیزاده مدتی گرفتار سرطان بود. اما سرانجام بهدلیل ترسی که از هرنوع آشفتگی داشت و تودههای سرطانی بدترین نوع آشفتگی را برایش به ارمغان آورده بودند. تصمیم گرفت دست از مبارزه بکشد و در بیستویکم اردیبهشت سال هفتادوپنج، به زندگی خود خاتمه داد.
صبحی بارانی بود که درخت، ساعت و طنابش را انتخاب کرد و در جنگلهای اطراف جواهرده رامسر، گردنش را برای همیشه به شاخهی یکی از درختان گره زد.
در یادداشتی برای دخترش (سلمی الهی) مینویسد:
«صبح است. بارانی. دیگر نمیتوانم زندگی را تکرار کنم و دستم درد میکند. چشمم که به فضای بیمارستانها میافتد، پشتم میلرزد. چرا باید دوباره تو دختر عزیز و لطیف و بسیار نازنینم را بکشانم به آن جاها؟ وقتی یکمرتبه نباشم کمتر شکنجه میکشی و فکر میکنی رفتهام مسافرت.»
برای نزدیکان و دوستانش هم مینویسد:
«آقای دکتر براهنی و آقای گلشیری و کوشان عزیز: رسیدگی به نوشتههای ناتمام خودم را به شما عزیزان واگذار میکنم. ساعت یکونیم است. خستهام. باید بروم. لطف کنید و نگذارید گموگور شوند و در صورت امکان چاپشان کنید. نمیگویم بسوزانید. از هیچکس متنفر نیستم. برای دوستداشتن نوشتهام. نمیخواهم، تنها و خسته ام برای همین میروم. دیگر حوصله ندارم. چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانهای تاریک. من غلام خانههای روشنم. از خانم دانشور عزیز خداحافظی میکنم. چقدر به همه و به من محبت کرده است. چقدر به او احترام میگذارم. بانوی رمان بانوی عطوفت و یک هنرمند راست و درست. با شفقت بسیار. خداحافظ دوستان عزیزم.»
نظرات شما عزیزان: